نگاهی اجمالی به «زیبایی شناسی در قرآن و حکمت صدرا»
پژوهشگر: محمد قمی
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
قلب
یک بعد دیگر هم داریم به نام قلب ، قلب یک چیز جامعی است مقام پیامبر صلوات الله علیه و آله به حقیقت مقام قلب است.
حالا ببینید که عقل در کنار عشق و محبت روحانی، از جهت عظمت و برکت چه می شود! یک جمعیتی است جمعیت قلب کامل ، من مصداقش را قرآن می دانم.
آری اگر کسی خواست خیالش را بپروراند ، باید مثنوی جلال الدین بلخی را بخواند مثنوی قهرمان خیال صادق است. شما گاهی تعجب می کنید این همه مثال را مولوی چگونه می آورد و این قدر منظم نتیجه می دهد! مثنوی قهرمان جهانی خیال است، کسی تا حالا نیامده است بگوید : ما در مقابل مثنوی، یعنی این پرش های عجیب و غریب خیال، حرف داریم.
ولی اگر کسی بخواهد عقلش را رشد بدهد ، باید کتاب های متفکران عقلی را بخواند اگر کسی بخواهد قلبش را رشد بدهد راهش فقط فرهنگ قرآن و اهل البیت است.
شما به این آیه توجه فرمائید که به پیامبر صلوات الله علیه و آله می فرماید «قل ما اسئلکم علیه من اجرا و ما انا من المتکلفین» یعنی بگو من در ازاء رسالت و نبوتم از شما چیزی نمی خواهم و من در فشار و تکلف نیستم ، یعنی من اصلا جهت جانم را از همه عکس العمل ها و ما بازاء ها و جواب های هستی تغییر داده ام و یک ذره هم در فشار و سختی نیستم. این را اگر بخواهیم مفصل بحث کنیم کار می برد یعنی من آن چنان در آرامش حقیقی به سر می برم که هیچ باری از هیچ جهتی جانم را فشار نمی دهد و در هیچ تکلفی نیستم چرا این جور شده ام ؟ برای اینکه با عمیق ترین بعدم به صحنه حیات پا گذاشته ام، بعدی که فقط با خدا بتواند ارتباط پیدا کند این بعد عقل نیست، عقل نمی تواند با خدا ارتباط پیدا کند عقل می تواند این قدر بفهمد که خدا هست این هم که ارتباط نمی شود، اگر شما بفهمید آب هست، تر می شوید؟ بعد می فرماید: «ان هو الا ذکر اللعالمین» یعنی این قرآن که ذکر برای عالمین است همان قصه جان همه بشریت است، یعنی تمام ابعاد اصیل بشریت را این قرآن در بر می گیرد. من این را آورده ام به شما بدهم، و قصه خودم هم همین است لذا اصلا به خودم فشار نمی آید.
هرچیزی که از نظر مرتبه ی وجودی شدیدتر است،لطیف تر وبه ما نزدیکتراست
حالا مثال می زنیم؛ اگر الان بخواهید یک ساعت مچی داشته باشید، به اندازه ساعت خریدن باید به زحمت بیفتید. هر چیزی را بخواهید برای خودتان نگه دارید، به همان اندازه باید زحمت بکشید. اما یک چیزی است که نزدیک ترین و راحت ترین چیز است؛ و آن خدا است و داشتن او هیچ سختی ظاهری ندارد.
از این طرف اگر شما بخواهید یک سنگ داشته باشید، باید زور بزنید آن را بردارید. اگر بخواهید نان داشته باشید، بیشتر باید تلاش کنید. چون نان، مهم تر از سنگ است، چون شما اگر صد سال هم بی سنگ باشید نمی میرید، اما اگر چهل، پنجاه روز بی نان باشید ممکن است بمیرید. از طرفی نان سنگین تر از آب است یعنی برای به دست آوردن نان باید بیشتر سختی کشید و آن را از دل زمین درآورید، ولی برای به دست آوردن آب زحمت کمتر باید بکشید، از آن طرف هم نیاز شما به آن بیشتر است به طوری که اگر هفت یا هشت روز بی آب باشید می میرید، در حالی که آب به شما نزدیک تر و لطیف تر است. آن وقت هوا به شما نزدیک تر و برای شما مهم تر از آب است و پنج یا شش دقیقه بیشتر هم نمی توان بدون هوا ماند، یعنی از یک طرف خیلی مهم است و از یک طرف خیلی لطیف و نزدیک است. حالا خدا از هوا نزدیک تر و لطیف تر است. البته این که می گویم خدا، تمام اولیای الهی و عالم غیب را هم در عالم الهی جای می دهم، از طرفی هم آنها خیلی برای آدم موردنیاز است. یک قاعده ای در این عالم هست که هر چیزی که «هست» تر است یعنی از نظر مرتبه وجود، شدیدتر است لطیف تر و به ما نزدیک تر است. چون خدا هستی مطلق است همه هست ها از هست خداست. حالا این خدا هم لطیف تر است هم نزدیک تر است. این مثال ها برای این است که مطلب به ذهن نزدیک بشود، حالا همین قاعده را برای قرآن در نظر بگیرید، قرآن یعنی (جلوه حق) که آن غذای جان شماست «ان هو الا ذکر اللعالمین» چیزی نیست مگر ذکر و غذای جان بشریت. «ذکر للعالمین» یعنی چه؟ یعنی این قرآن قصه آن است که ما به یاد بشریت بوده ایم. در آیه 10 سوره انبیا می فرماید :« لقد انزلنا الیکم کتابا فیه ذکرکم افلا تعقلون؟» خداوند می فرماید : به یاد شما بودیم که این قرآن را نازل کردیم. ما این کتاب را برای بشر نازل کردیم ، «فیه ذکرکم» ذکر و یاد شما در آن است. به یاد شما بودیم که این قرآن را خلق کردیم ، پس قصه جان شماست.
راحت ترین شکل زندگی
از این مقدمات می خواهیم یک نتیجه بگیریم؛ اگر کسی این ابعاد گوناگونش را شناخت و غذای مناسب هر بعدش را هم شناخت و جواب آن بعد را داد ، چنین آدمی در عالم، احساس نقص نمی کند. این یک نکته . پس کامل ترین انسان، جامع ترین انسان است. یعنی هم با اندیشه اش به درستی برخورد کرده و هم با تجربه هایش برخورد کرده و حسش را درست راهبری نموده، هم خیالش را درست جلو برده، هم عقلش را درست راهبری کرده، و از همه مهم تر دلش را جهت داده و پرورانده است. اگر کسی توانست این جمعیت را در خودش ایجاد کند ، آدم جامعی است و به راحت ترین شکل می تواند زندگی کند.
اولویت بندی زندگی
حالا اگر نتوانست همه ابعاد خود را تربیت کند، کدام بعد را فدای کدام بعد خود بکند؟ این دومین نکته است. اینجاست که باید مواظب باشید که ابعادی دارید که آنها اصل شماست و باید مواظب باشید از پروراندن آنها غافل نباشید.
این جهان پوشیده گشتی و غنی چون از اینجا می روی، چون میکنی
یعنی حالا بیاید بنشینید استراتژی و اصول کلی حیات زمینی خودتان را تنظیم کنید؛ یک برنامه جامع و درازمدت می ریزید. بعد در دل آن برنامه های جزئی را طرح می کنید که اگر مثلا این مساله پیش آمد، کدام حادثه را فدای کدام حادثه بکنیم؟ یعنی اولویت بندی های زندگی اگر مشخص نباشد، مطمئن باشید حادثه ها شما را می برد و اکثر کسانی که الان غصه می خورند که زندگی شان رفته است، اینطور نیست که آن چیز یکه الان از دست رفته است را نمی خواسته اند، بلکه آن را جزء اصول کلی زندگی شان قرار نداده اند، حادثه ای آمد و آن مساله ساده را برای اینها عمده کرد، لذا گرفتارش شدندو در نتیجه زندگی شان چنان یک دفعه زیر لگد حادثه های جزئی ماند که حالا یک مرتبه می بیند هشتاد سالش است ولی هیچی ندارد.
آیت الله جوادی آملی در درس تفسیرشان می فرمودند : هیچ عالم دینی نیست که آخر عمرش از اینکه در این وادی علم گام گذاشته است، پشیمان بشود چرا؟ چون حالا می بیند این سرمایه ای که بعد از هشتاد سال فراهم کرده است را دارد با خودش می برد. بعد می فرمودند : عموما این عدم پشیمانی در بقیه مسائل زندگی نیست، نیت ها جای خودشان، هر کس به ازای نیتش اجر دارد ولی شما اگر دقت کنید می بینید عموما کسی که اصول کلی و جهت گیری های اصلی زندگی اش حفظ قلب قرآنی نباشد، آخر زندگی با این مساله روبرو می شود که مجموع حادثه ها این زندگی هشتاد ساله را پر کرده است، حالا چه کار کند؟! اینجاست که من بعد از این مقدمات می توانم با اطمینان بگویم که شما باید خودتان را ارزیابی کنید و بتوانید باور کنید آنچه که برای شما در شخصیت حسی تان عمده می شود، عمده نیست. اصل قضیه این است که باید یک برنامه بریزید به گستره کل ابعادتان. اما ممکن است در بعضی از مراحل زندگی، چون ما آنقدر سعه و وسعت نداریم که جوابگوی همه آنها باشیم، اگر این ابعاد در تضاد بیفتند چکار باید کرد تا اصولمان حفظ بشود؟ اول باید قلب و برنامه پروریدن آن حفظ بشود ، قلب باید ساخته و پرداخته بشود قلب، غیرعقل است، قلب یک شعور همه جانبه است.
عقل گوید شش جهت حداست ودیگرراه نیست عشق گوید راه هست و رفته ایم ما بارها
یعنی قلب یک بعدی است که خیلی وسیع تر از این حرفهاست که بشود از سر آن دست برداشت، یک فرد نابینا درست است که چیز مفیدی مثل چشم را از دست داده است، اما از حقیقت خودش محروم نشده است. آن چیزی را که حقیقت ماست، خدا با ما عجین کرده و اسمش را فطرت گذاشته است، فطرت یعنی عجین شده سرشت ما .
ابزارها را گاهی بالا و پایین می برند، گاهی رزق یکی را زیاد می کنند و رزق دیگری را کم و یا آبروی انسان را کم و زیاد می کنند. اگر کسی خیلی دلواپس آبرو شد، نمی تواند در زندگی قلبی مستقر بشود حالا اگر عکسش کردو گفت : «آبرو را خدا می دهد، اگر بخواهد می دهد، شاید هم بخواهد ماگمنام باشیم بسیار خوب، «همچو موری اندر این خرمن خوشم» حالا چه اشکالی دارد که آبروی ما هم برود؟»، «دنیا را آب ببرد حسن را خواب ببرد»، حفظ آبرویش، مزاحم زندگی قلبی اش نمی شود این جور حفظ آبروها نباید عامل کم اعتنایی به قلب بشود. بعضی از این مردم با وزیدن یک جمله که مثلا «آبرویت می رود»، چقدر حاضر اند خود و بقیه را لجن مال کنند که این آبرو نرود! در حالی که قرآن به ما یاد داده است «لله العزه و لرسوله و للمومنین» یعنی عزت از آن خدا است و از آن رسول خدا و مومنین چرا نمی توانی جای این را پیدا کنی تو برنامه ریزی کن، یک کاری کن که این قلبت بی خدا نشود، ببین چی می شود دیگر این دلواپسی ها برای حفظ آبرو همه از بین می رود.
این بحث عرض عریضی دارد ولی امیدم این است که تا اینجا توانسته باشم مساله را روشن کنم که ما باید جایگاه ابعاد اصلی مان را از ابعاد فرعی مان روشن کنیم.
آیت الله بهاء الدینی می فرمودند که من با امام رفتم خدمت آیت الله شاه آبادی فلسفه بخوانیم، بعد دیدم من اهلش نیستم، نمی فهمم، نخواندم، یعنی حتی این بعد استدلالی را هم اگر که می بینیم نداریم یا به زحمت باید به حرکتش درآوریم یا بدون آن هم میتوانیم زندگی کنیم، می توانیم رهایش کنیم. روح استدلالی غیر از روح عقل معنوی است، ولی همان طور که می دانید آیت الله بهاء الدینی انصافا خیلی زحمت کشیده بودند، اصلا تن صدایشان نشان می داد که این صدا از جای دیگری می وزد، یعنی قلب در صحنه بود. این از کجا آمده است این نشسته است حساب کرده است که اگر همه چیز را از دست بدهم دل را نباید از دست بدهم. ولی امام رحمه الله این بعدشان را هم داشتند، خیلی هم خوب داشتند، عقل امام باعث می شود که زبان محاوره راحت باشد. یک خدمت بزرگی که امام به بشر کردند این بود که توانستند با عقل بشر، با بشر حرف بزنند. عرفا گاهی نمی توانند با بشر حرف بزنند، چون آنچه که اینها می یابند، بشر هنوز نمی شناسد و آنچه هم که بشر دارد، اینها در آن عالم به آن مجهز نشده اند.
بعضی ها زبان عقل دارند اما زبان دل ندارند، این خوب نیست و خیلی کمک تان نمی کند. به عنوان هدف به دنبال اینها نروید، یعنی این عقل خشک منطق و ریاضیات و تکنیک و استدلال وصل نمی آورد، مولوی خیلی قشنگ می گوید :
عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنمایدکه صاحب سربود
زیرک و دانا است اما نیست نیست تا فرشته لا نشد اهریمنی است
او به قول و فعل یار ما بود چون به حکم حال آیی لا بود
می گوید عقل، خیلی باهوش است اما نمی داند چگونه نیست باشد، شما چه موقع حس می کنید هیچ اید هیچ؟ باور بفرمایید اگر صدها بار اسفار ملاصدرا بخوانید (من به اسفار خیلی علاقه دارم دارم با محبوبهایم دعوا می کنم) اما اگر نتوانید با دل زندگی کنید یک آدم آماس کرده گنده می شوید که می گوید: «خیلی دانا هستم، بلدم» . حالا اگر نیست نشود چی می شود؟ شیطان می شود، «تا فرشته لا نشد اهریمنی است». شیطان شش هزار سال عبادت کرده بود، برای ملائکه سخنرانی می کرد، مقاماتی داشت.
می خواهم عرض کنم کدام بعد را جای کدام بعد خویش بگذاریم؟ دیدید که جامعیت امام خمینی چه خدمتی کرد، ولی اگر شما در عالم آیت الله بهاء الدینی گیر کردید می خواهید چه کار کنید؟! شخصیت های عزیزی در کشور داریم که زحمت می کشند، ولی شما می بینید که نتوانستند آن بعدی که باید فدای ابعاد دیگر بکنند را درست تشخیص بدهند، من به طور جدی توصیه ام این است که
اگر که یار نداری چرا طلب نکنی اگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
به خیرگی بنشینی که این عجب کاری است عجب تویی که هوای چنین عجب نکنی
باید خود را وارد عالم عشق کنی
من به طور جدی معتقدم که لا اقل وارد عالم خیال بشوید، آن هم خیال پاک، یارتان را پیدا کنید تا بلد باشید زندگی کنید، با یک زندگی خشک از هم پاشیده، آدم نمی تواند خوش بگذراند، نمی شود. آیا واقعا شما غصه نمی خورید برای این جوان هایی که افق زندگی شان این است که می گوید «کار پیدا نمی شود حالا ما چه کار کنیم»، من دیوانه می شوم از غصه بی جهتی که این عزیزان می خورند، اصلا این حرف ها چیست؟ وقتی خدا پیش توست، سرمایه هستی پیش توست، خدا خودش تو را تامین کرده است، خدا را که صاحب همه هستی است رها کرده است و دارد در میل های سبک حسی جزغاله می شود.
وقتی به خدا رسیدی ، دو حالت دارد گفت :
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
وقتی آدم خدا را پیدا کند می بیند انگار می شود خیلی چیز به دست آورد بعد می گوید من آدمی نیستم که خدا را رها کنم بیایم این همه چیز گیر به دست آورم، خیلی فرق است بین اینکه آدم بتواند خدادار بشود و چیزی نخواهد با اینکه همه چیز داشته باشد و خدا را نخواهد وقتی آدم خدادار شد دیگر فرقی نمی کند که در دنیا سود ببرد یا زیان
سودا گران عالم پندار را بگو سرمایه کم کنیدکه سودوزیان یکی است
یعنی یک دفعه آدم به یک جایی می رسد که می گوید: «خیلی داشته باشم بهتر است یا نداشته باشم؟» خودتان می گویید: «طاعته غنی» طاعت او خودش ثروت است، حالا چه فرقی می کند سود کنم یا زیان، مطمئن باشید این غصه های شما از نداشتن ها نیست، از وارد عالم الهی نشدن است وگرنه واقعا فرق نمی کند کم داشته باشید یا زیاد. می بینید طرف خیلی زحمت کشیده است اما دنبال وهم و پندار بوده است حافظ می گوید : کل این عالم پندار است، سوداگران (کسانی که دارند کاسبی می کنند) را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است.
نمونه اش را هم شما دیده اید، امام، کاملا معلوم است یک جانباز اسلام است یعنی فقط یک چیز بلد است که خودش را ببازد، خیلی قهرمان عجیبی است. «منبلم بی زخم ناساید تنم» اصلا بعضی ها اگر هر روز دو سه بار جانبازی نکنند و خودشان را در مهلکه دفاع از اسلام نیندازند خمارند گفت:
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
حالا این امام که می خواهد همه چیزش را در راه اسلام خلاص کند، می بینید آخر عمرش وضعش بد نبود، هم آبرویش را داشت و هم بی رزق نبود، این یک سنت و قاعده دیگری است، یعنی شما وارد یک عالم دیگری می شوید که به خودتان می خندید که اصلا یعنی چه؟ ما چه فکرهایی می کردیم داشتیم کجا را می پاییدیم.
«که را به قتل که خوشحال کرده ای» حالا که باید یکی را بکشید، چه کسی را می کشید؟ برای تاکید همین مقدمه، یک جمله از ابن سینا می آوریم که می گوید که انسان بی نقص کسی است که تمام ابعادش را بتواند تغذیه کند. می گوید حتی اگر ریاضی دوست نمی داری بدان که ناقصی، یعنی اگر کسی دوست نمی دارد فکر ریاضی بکند یا فکر فلسفی بکند بالاخره ناقص است هیچ کس هم نیامد بگوید حرف ابن سینا بیخود است، حرف ما این است که حالا اینجا بیایید اولویت ها را مشخص کنید.
خود ابن سینا هم می گوید اگر آن چیزی که من در آخر عمر به آن رسیدم اول عمر می رسیدم به یک شکل دیگری زندگی می کردم. ابن سینا آخر عمر متوجه شد یک حکمتی غیر از حکمت اشارات و تنبیهات باید به بشر عرضه کند، اسمش را حکمت متعالیه گذاشت. ملاصدرا هم به همین جهت اسم فلسفه اش را حکمت متعالیه گذاشت. ابن سینا ظاهرا یک چیزهایی نوشته بود که در حمله غزنویان به اصفهان از بین رفته است و خودش هم غصه اش را می خورد.
انس با غیب از طریق خیال ممکن است
به هر حال، اگر که یار نداری چرا طلب نکنی، آدم باید اول جنبه نشاط و انس با غیب را در خودش ایجاد کند و این مرحله با خیال ممکن است باید خیال خودش را بپروراند، بعد در این مرحله نایستد و ادامه بدهد. آیت الله قاضی به مرحوم علامه طباطبائی در شرایطی که در حال ریاضت بسر می بردند، فرموده بودند این روزها یک حوری سراغت می آید، همان حوری که حافظ داشت «دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود» فرموده بودند یک حوری سراغت می آید اما به او اعتنا نکن، علامه می فرمایند که اتفاقا آمد. این حوری خیلی قیمتی است، جمال انس حق است در موطن خیال. از آن تصورات باطلی که در ذهن هاست، بیرون بروید. آن حوری ای که در قرآن است را فقط به متقین می دهند، یعنی «السابقون السابقون» حتی به ابرار هم نمی دهند، آن حوری یک چیزی است، این حوری علامه حوری خیال است. همین که من به شما پیشنهاد می کنم یک ظهور انس حق است در این موطن. علامه می گویند: دیدم آن حوری آمد، با توجه به پیشنهاد استادم قاضی، رویم را برگرداندم. بعد می گویند رویم را برگرداندم دیدیم از طرف دیگر آمد، دوباره رویم را برگرداندم دیدیم از جلو آمد، دوباره رویم را برگرداندم، رفت و بعد می فرماید: غصه خوردم که دلش را شکستم. یک کسی را که می شناختم گفتند : آیت الله قاضی هم حوری داشتند و همین را هم آخر عمرشان به ایشان دادند. خیلی قصه های عجیبی است یعنی «چون که صد آید نود هم پیش ماست» یعنی اگر شما رفتید «عند ملیک مقتدر» بهشت پایین را هم دارید، از این قصه هاست.
حاصل این بحث ها این باشد که این وادی وادی خوبی برای شروع است، چون نمی شود که آدم دل زنده نباشد، خلاصه باید عشقی بود، ولی این مرحله شروع است، شما باید به عالم دل و معاشقه وارد شوید، دل را به صحنه بیاورید بعد آرام آرام بالاتر بیایید و آن را با عقل برهانی و قدس منجسم کنید، بعد که بالاتر آمدید می بینید انگار قرآن با شما رفیق است. آیت الله حسن زاده در این مرحله بودند که فرمودند «من پشیمانم که آن فرصت هایی که صرف شعر کردم را چرا صرف قرآن نکردم».
چطوری وقتی من شعر می خوانم شما اصلا دلیل نمی خواهید می گویید بله همین درست است ببینید: شما تا اینجا را راحت می آیید هیچ وقت نمی خواهید من صد دلیل برای شعری که خواندم بیاورم. یک کمی که بالاتر بیایی ، روایت که خوانده بشود ، می گویی : بله همین است یک کمی بالاتر بیایی وقتی که قرآن می خوانی می گویی : بله همین است چگونه شما می گویید : قرآن ذکر است.
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |